من و عشقم و نی نی

فرشته من خوش اومدی

 

                                

                  

               فرشته ناز من،تو دل مامان خوش اومدی

                  

                  ایشالا صحیح وسالم بیای بغلمون

ائلمان جونم فردا میایی بغل مامان

سلام خوشگل مامان.نمیدونم از کجا بگم مامانی.فقط بگم که فردا میایی بغلم.9 ماه گذشت با همه سختی ها و شیرینی هاش ولی مهم اینه که دنیای من و بابایی شدی.مامانی خیلی بهت وابسته شدم به تکونات به سکسکه های هرروزت دل بسته بودم با لگدزدنات کلی با بابایی ذوق میکردیم نمیدونم چطور بتونم این حس و فراموش کنم چون خیلی وابستش شده بودم.کلی فیلم گرفتم از حرکاتت بزرگ شدی نشونت میدم.خلاصه برا فردا هم ذوق دارم هم دلهره.بغض دارم.فردا صب بستری میشم ایشالا ظهر بغلمی مامانم.امشبم با بابایی میریم آتلیه تا آخرین عکس دو نفریمونو بگیریم و فردا اولین عکس سه نفری رو .خلاصه لحظه شماری میکنم تا فردا برسه.همه کارامو کردم برای ورود اولین فرشته زندگیمون.دنیای من و بابایی شدی ...
23 آذر 1394

خرید سیسمونی

پسر گلم قبل از فرا رسیدن ماه محرم دیگه کم کم خرید سیسمونی رو شروع کردیم و زحمتشو مامانی و بابایی مامان کشیدن که دست گلشون درد نکه ایشالا دنیا اومدی قدر همچین مامان بزرگ و بابابزرگ رو بدونی.راستی قراره به مامان بزرک بگی آنا و به بابابزرگ آتا قربون حرف زدنت بشم من راستی چون خونه ما تک خوابس مجبور شدیم وسایلتو تو هال بچینیم.ایشالا بعد دنیا اومدنت بتونیم خونه بزرگ بخریم تا تو هم یه اتاق جدا داشته باشی   عکس سیسمونی ائلمان جون       ...
12 آذر 1394

پروسه انتخاب اسم

مامانی خیلی وقته دنبال یه اسم اصیل و با معنی ترکی میگشتیم که بالاخره چندتایی انتخاب کردیم و از بین اونا دو تا اسم انتخاب شد یکی دومان به معنای مه و یکی ائلمان به معنای سمبل و نشانه ایل که منو بابایی بالاخره ائلمان رو انتخاب کردیم .پسر گلم ایشالا که بزرگ شدی از اسمت راضی باشی و حتما این اسم برازنده پسر گلم هست ...
12 آذر 1394

سالگرد ازدواج

سلام مامانم خوبی نانازم 15 شهریور سالگرد ازدواج مامانی و بابایی بود که وارد چهارمین سال از زندگی پر از عشقمون شدیم.ولی امسال با سالای دیگه یه فرقی داشت اینم تو بودی گلم که سالگرد امسالمون با وجود تو هزار برابر شیرین تر شده بود.بابایی زحمت کشیده بود یه کیک خوشگل سفارش داده بود و بایه شاخه گل.بهم خیلی اصرار کرد که بریم برا خرید کادو به سلیقه خودم ولی من قبول نکردم چون اولا وجود تو و بابایی بهترین کادوی امسال من بود ثانیا این ماه بابایی کلی خرج کرده بود دلم نیومد.فدای دوتا عشق زندگیم بشم من شبم مامانی و بابایی و دایی و زندایی زحمت کشیدن و اومدن و بهمون پول کادو دادن دست گلشون درد نکنه   ...
12 آذر 1394

عروسی دایی هادی

پسر گلم 4 و 5 شهریور عروسی دایی هادی بود که خیلی خوش گذشت.گلم تو فقط یه دونه دایی داری که از مامانی کوچکتره و خاله هم نداری.خلاصه تو عروسی خوشگل کردمو با بابایی رفتیم اتلیه چندتا عکس بارداری سه نفره گرفتیم که بزرگ شدی میبینی بعدشم تو عروسی با احتیاط میرقصیدمو تو هم وول میخوردی ولی چندباری هم زیر شکمم درد گرفت.خلاصه نشستم سرجام برا زندایی هم کادو یه النگو خریدیم .مبارکش باشه ...
12 آذر 1394

اولین حرکتای قند عسلم

سلام پسر نازم فدات شه مامانی تورو خدا دعوام نکن. نمیتونم بیام بنویسم حالا برگردیم به هفته 19 که اولین حرکتاتو مامانی تو دلش حس کرد.چندروز بعد ترخیص از بیمارستان بود که دراز کشیده بودم دیدم یه چیزی زیر دلم انگار داره میترکه عین ترکیدن حباب بود که از دوستام پرسیدم گفتن حرکتای پسملیه.مامانی قربونت که از اونروز ببعد بیشتر از قبل عاشقت شدم ...
12 آذر 1394

هفته 18

مامانی چندروز بعد ترخیص از بیمارستان رفتم دکتر مغزو اعصاب که بعد گرفتن شرح حال از من و گرفتن نوار مغز گفت که اونروز بهت شوک عصبی وارد شده و یه قرص آرامبخش بهم داد با یه آمپول که بابایی نزاشت آمپول و بزنم و قرصم به اصرار خودم خوردم که خیلی کسلم میکرد و همش حالت تهوع داشتم.دکتر خودمم یه تست تحمل گلوکز برام نوشت و سونوی آنومالی.رفتم سونو شدم که اونجاهم گفتن خداروشکر سالمی و پسمل مامان .تست گلوکز رو هم دادم که واقعا وحشتناک و حال بهم زن بود که جوابشم زیاد جالب نبود قند ناشتام نرمال بود ولی قند یه ساعته و دو ساعتم یکم بالاتر از نرمال بود که دکتر زنانم به متخصص داخلی معرفی کرد تا آزمایشای تکمیلی برام بنویسه.دکتر داخلی هم نه گذاشت نه برداشت بهم...
3 آبان 1394

سه ماه غیبت

سلام مامانم خوبی گلم؟میدونم از دستم ناراحتی که چرا بعد سه ماه اومدم پست بزارم ولی خودت که در جریانی.ولی اومدم جبران کنم و تمام اتفاقای این سه ماه رو بنویسم .درست فردای روزی که آخرین پستو گذاشتم یعنی 24 تیر از عصر دلشوره و تپش قلب داشتم و زنگ زدم از دکترم برا شب وقت گرفتم.اونروز بابایی شیفت بود و من خونه مامان جون بودم.همه افطار کردن و من هم پلو مرغ خوردم و همگی باهم بعد شام رفتیم طبقه بالا یعنی خونه دایی هادی که اونروز کابینتش تموم شده بود تا ببینیم چطور شده.ده دیقه ای بالا بودیم که احساس کردم دنیا دور سرم میرخه و چشمام تار میبینه فقط اونو فهمیدم که دستای مامانمو گرفتم تا پس نیفتم.خلاصه منو رو تخت خوابوندن ولی حالم خوب نشد بالاخره رفتم پیش د...
3 آبان 1394

هفته 17

سلام خوشگل مامان،خوبی نازکم.مامانی فدات شه میدونم از دستم ناراحتی که دیر به دیر اینجا سر میزنم ولی خودت میبینی که خیلی کسل میشم.جواب غربالگریتم خوب بود عزیزم.احتمالا این هفته هم برم سونو آنومالی که اونموقع مشخصم میشی که دخملی هستی یا پسری.ولی مامانی از همون اول حس میکنه که پرنسسمی. فدات شم هرچی هستی سالم بیا بغلمون.راستی یه هفته است دیگه هرروز تکوناتو حس میکنم و بابایی هم کلی ذوق میکنه و قربون صدقه تو و من میره. وقتی از سرکار میاد اول مامانی رو بغل میکنه و میبوسه بعدم نی نی نازمون رو کلی هم باهات حرف میزنه مامانی. ایشالا به دنیا بیا و ببین بابات چقد مهربونه.خدا شما دوتارو برام حفظ کنه.الهی آمین ...
23 تير 1394